معمار بیست



بیست و دوم بهمن برای چهلمین بار یادواره‌ای می‌شود تا کمی بیش‌تر به وطن و مملکتمان و بیندیشیم؛ سن من آن‌قدری نیست که هر ۴۰ تایش را دیده باشم و امسال بیست و دومین بار است که زیارتش می‌کنم. تفکر در باب وطن چیز جدیدی نیست و نسل ما هم از این درگیری‌ها فارغ نیست.

در طول این یکسال تغییراتی را در دیدگاهم احساس کردم که بنظرم، قدمی به واقع‌بینی نزدیک‌تر شدم. مهم‌ترین علتش بخاطر ورود به مقطع پسا لیسانس و بحران تصمیم‌گیری برای آینده‌ی زندگی است. تا قبل از این نگاه خوبی نسبت به مهاجرت نداشتم و یا سکوتم از روی شماتتِ این جماعت فراری بود؛ حالا می‌پذیرم که فشارهای اجتماعی، ی و اقتصادی زیادی وجود دارد و بهانه‌ی کافی را می‌دهد تا بعضی از همه‌چیزشان دل بکنند و راهی ناکجا آبادی زیباتر شوند. دیگر شماتتشان نمی‌کنم و به مجادله ‌های این‌چنین که چرا می‌روید؟» یا چرا از ریشه‌ّهای خویش نالانید؟» و دیگر بحث‌های چکشی» نمی‌پردازم؛ به عزم آن‌ها می‌نازم و برایشان آرزوی بهترین‌ها را دارم. یاد غربت خردکننده‌ای می‌افتم که در سفرهای کوتاهم درک کرده‌ام: وقتی که آدم دلش لَک می زند برای فلافلی‌های کثیف و پر از روغن، تاکسیران‌های فضول و غرغرو و میدان پرهیاهوی انقلاب.

اساسا آدم وقتی واقع‌بین می‌شود که خود و اطرافیانش را در جایگاه تصمیم‌گیری ببیند: به تکاپوی دوستان دانشگاهی‌ام برای اپلای خیره می‌شوم؛ در حقیقت در حال تماشای دانشجویانی از بهترین مدارس و دانشگاه‌های مملکتم هستم که برای آینده‌ی بهتر می‌جنگند. سنگینی را بر قلبم احساس می‌کنم؛ چرا که امروزه دانشگاه‌های خوب ایران جایی است برای گلچین کردن بهترین‌ها و بعد دستچین‌شدن آن‌ها توسط دستانی غریبه؛ دستانی که هر چقدر هم نا‌آشنا باشد، یک نقش را به نحو احسن اجرا می‌کند و آن احترام گذاشتن» و قدر شما را دانستن» است؛ همه‌ی ما تشنه‌ی آنیم و متناقضا مراعاتش نمی‌کنیم. دوستانم آن‌قدر از درک و هوش بالایی برخوردارند که با مهاجرت تک تک آن‌ها باید اسم یکایکشان را به لیست فرار مغزها» بیفزایم. ویژگی مغز» ها درست اندیشیدن است و ما را چه شده که خیلی از مغز‌هایمان به این نتیجه می‌رسند که ایران دیگر جایی برای ماندن نیست؟!

از اخبار و رسانه‌هایی که هر روز ذهنمان را صیغل می‌دهد احساسی خوبی نمی‌گیرم؛ قوانین و مقررات اجتماعی با شیبی آرام سفت و سخت‌تر می‌شود و یا حداقل این‌چنین به نظر می‌رسد. از وضعیت اقتصادی هم نمی‌گویم. انگار امیدواری خاصی جز رویدادهای گذرای ورزشی نداریم. متناقضا یاد آن احساس عمیقی می‌افتم که خیلی‌ّهایمان به این خاک داریم. یک احساس غرور و جنگیدن؛ جنگی بین خودمان و برای خودمان. حس وطن‌دوستی این روزها بیش‌تر به خرافات می‌ماند؛ یاد

حرف‌های فلسفی پدرم می‌افتم که: مسئلۀ زمانِ ما تنها جستجوی خانه نیست؛ پرسش از امکانِ خانه‌داری است. آیا اساساً خانه ای هست که انسان در آن سکنی گزیند یا خیر؟ به همین جهت است اگر در گذشته تراژدی آدمی، گم کردن خانه و جستجوی آن بود، تراژدیِ امروز، رویارو شدن با اصل پرسشِ وجود خانه است. نسبت انسان با خانه”، آئینه‌ای برای درک تاریخِ تراژدیِ زیستن آدمی است.» گریزی از پرسش‌های فلسفی عصرمان نداریم و فشارهای داخلی مملکت‌ما موجب شتاب گرفتن و شیرجه زدن در این حالات تناقض‌گونه شده.

از احساستان نسبت به وطن بگویید.

من که خودم هنوز پیوند عمیق خویشتن را با خانه احساس می‌کنم و در عین حال دلی پر ز خون دارم؛ احساسی که به بهترین بیان در قطعه‌ی به‌یاد ماندنی نمی‌ترسم از سورنا» نمودار شد:

ببین دردو همه اینا تقصیر توئه

منه وحشی دوره گردو ، همه اینا تقصیر توئه

ببین دست خشک و سردو ، همه اینا تقصیر توئه

رنگ غم حس درد ، همه اینا تقصیر توئه

ببین چطور سگ خور شدم ، همه اینا تقصیر توئه

با هر آش و لاشی دم خور شدم همه ، اینا تقصیر توئه

چطو معتاد الکل شدم ، همه اینا تقصیر توئه

چطو از کم شدن پُر شدم ، مادر *گ اینا کار توئه

من تموم شهرو گشتم ، مادر *گ اینا کار توئه

تموم تلخیه سرگذشتم ، مادر *گ اینا کار توئه

اگه الان یه چرکه غُدم ، مادر *گ اینا کار توئه

اگه حتی عشقم ج*نده شد رفت ، مادر *گ اینا کار توئه

اگه یکی واسه آزادی داد زد ، مادر *گ اینا کار توئه

مادرم وسط لالایی خواب رفت ، مادر *گ اینا کار توئه

اگه میبینی که تنم پارس ، مادر *گ اینا کار توئه

ولی هنوزم جنم دارم ، مادر *گ اینم کار توئه.



۲۵ سالش بود و دانشجوی دانشگاه تهران.

یک روز به خوابگاهشان در کوی دانشگاه آمدند و از اهمیت تحولات به دستور امام سخن گفتند؛ سوال بعدی این بود: کدامیک از شما می‌خواهید فرماندار شوید؟


قصه‌ی ۳۰ سال پیش است.

اشتباه کردند و حالا هم اشتباه می‌کنند؛

آن‌زمان بخاطر عجله و حالا بخاطر محافظه‌کاری.


یکی از استادهای خارجی و بنام به ایران آمده بود و بر طبق معمول بعد از کنفرانس به تهران و شیراز و اصفهان سفر کرده بود. آن‌چه مرا به تعجب وا داشت علاقه‌ای بود که از بین آن‌همه اثر شگرف به مرقد امام خمینی پیدا کرده بود. اگر مصلی را می‌دید چه می‌کرد؟!



بیست و دوم بهمن برای چهلمین بار یادواره‌ای می‌شود تا کمی بیش‌تر به وطن و مملکتمان و بیندیشیم؛ سن من آن‌قدری نیست که هر ۴۰ تایش را دیده باشم و در هنگام نگارش این سطور بیست و دو بار چشمم به جمالش افتاده. تفکر در باب وطن چیز جدیدی نیست و نسل ما هم از این درگیری‌ها فارغ نیست.

در طول این یکسال تغییراتی را در دیدگاهم احساس کردم که بنظرم، قدمی به واقع‌بینی نزدیک‌تر شدم. مهم‌ترین علتش بخاطر ورود به مقطع پسا لیسانس و بحران تصمیم‌گیری برای آینده‌ی زندگی است. تا قبل از این نگاه خوبی نسبت به مهاجرت نداشتم و یا سکوتم از روی شماتتِ این جماعت فراری بود؛ حالا می‌پذیرم که فشارهای اجتماعی، ی و اقتصادی زیادی وجود دارد و بهانه‌ی کافی را می‌دهد تا بعضی از همه‌چیزشان دل بکنند و راهی ناکجا آبادی زیباتر شوند. دیگر شماتتشان نمی‌کنم و به مجادله ‌های این‌چنین که چرا می‌روید؟» یا چرا از ریشه‌ّهای خویش نالانید؟» و دیگر بحث‌های چکشی» نمی‌پردازم؛ به عزم آن‌ها می‌نازم و برایشان آرزوی بهترین‌ها را دارم. یاد غربت خردکننده‌ای می‌افتم که در سفرهای کوتاهم درک کرده‌ام: وقتی که آدم دلش لَک می زند برای فلافلی‌های کثیف و پر از روغن، تاکسیران‌های فضول و غرغرو و میدان پرهیاهوی انقلاب.

اساسا آدم وقتی واقع‌بین می‌شود که خود و اطرافیانش را در جایگاه تصمیم‌گیری ببیند: به تکاپوی دوستان دانشگاهی‌ام برای اپلای خیره می‌شوم؛ در حقیقت در حال تماشای دانشجویانی از بهترین مدارس و دانشگاه‌های مملکتم هستم که برای آینده‌ی بهتر می‌جنگند. سنگینی را بر قلبم احساس می‌کنم؛ چرا که امروزه دانشگاه‌های خوب ایران جایی است برای گلچین کردن بهترین‌ها و بعد دستچین‌شدن آن‌ها توسط دستانی غریبه؛ دستانی که هر چقدر هم نا‌آشنا باشد، یک نقش را به نحو احسن اجرا می‌کند و آن احترام گذاشتن» و قدر شما را دانستن» است؛ همه‌ی ما تشنه‌ی آنیم و متناقضا مراعاتش نمی‌کنیم. دوستانم آن‌قدر از درک و هوش بالایی برخوردارند که با مهاجرت آن ها باید اسم یکایکشان را به لیست بلند بالای فرار مغزها» بیفزایم. ویژگی مغز» ها درست اندیشیدن است و ما را چه شده که خیلی از مغز‌هایمان به این نتیجه می‌رسند که ایران دیگر جایی برای ماندن نیست؟!

از اخبار و رسانه‌هایی که هر روز ذهنمان را صیغل می‌دهد احساسی خوبی نمی‌گیرم؛ قوانین و مقررات اجتماعی با شیبی آرام سفت و سخت‌تر می‌شود و یا حداقل این‌چنین به نظر می‌رسد. از وضعیت اقتصادی هم نمی‌گویم. انگار امیدواری خاصی جز رویدادهای گذرای ورزشی نداریم. متناقضا یاد آن احساس عمیقی می‌افتم که خیلی‌ّهایمان به این خاک داریم. یک احساس غرور و جنگیدن؛ جنگی بین خودمان و برای خودمان. حس وطن‌دوستی این روزها بیش‌تر به خرافات می‌ماند؛ یاد

حرف‌های فلسفی پدرم می‌افتم که: مسئلۀ زمانِ ما تنها جستجوی خانه نیست؛ پرسش از امکانِ خانه‌داری است. آیا اساساً خانه ای هست که انسان در آن سکنی گزیند یا خیر؟ به همین جهت است اگر در گذشته تراژدی آدمی، گم کردن خانه و جستجوی آن بود، تراژدیِ امروز، رویارو شدن با اصل پرسشِ وجود خانه است. نسبت انسان با خانه”، آئینه‌ای برای درک تاریخِ تراژدیِ زیستن آدمی است.» گریزی از پرسش‌های فلسفی عصرمان نداریم و فشارهای داخلی مملکت‌ما موجب شتاب گرفتن و شیرجه زدن در این حالات تناقض‌گونه شده.

از احساستان نسبت به وطن بگویید.

من که خودم هنوز پیوند عمیق خویشتن را با خانه احساس می‌کنم و در عین حال دلی پر ز خون دارم؛ احساسی که به بهترین بیان در قطعه‌ی به‌یاد ماندنی نمی‌ترسم از سورنا» نمودار شد:

ببین دردو همه اینا تقصیر توئه

منه وحشی دوره گردو ، همه اینا تقصیر توئه

ببین دست خشک و سردو ، همه اینا تقصیر توئه

رنگ غم حس درد ، همه اینا تقصیر توئه

ببین چطور سگ خور شدم ، همه اینا تقصیر توئه

با هر آش و لاشی دم خور شدم همه ، اینا تقصیر توئه

چطو معتاد الکل شدم ، همه اینا تقصیر توئه

چطو از کم شدن پُر شدم ، مادر *گ اینا کار توئه

من تموم شهرو گشتم ، مادر *گ اینا کار توئه

تموم تلخیه سرگذشتم ، مادر *گ اینا کار توئه

اگه الان یه چرکه غُدم ، مادر *گ اینا کار توئه

اگه حتی عشقم ج*نده شد رفت ، مادر *گ اینا کار توئه

اگه یکی واسه آزادی داد زد ، مادر *گ اینا کار توئه

مادرم وسط لالایی خواب رفت ، مادر *گ اینا کار توئه

اگه میبینی که تنم پارس ، مادر *گ اینا کار توئه

ولی هنوزم جنم دارم ، مادر *گ اینم کار توئه.



اصطلاحی بود که پدرم به قول خودش ناگهان بعد از سی چهل سال به زبان آورد و دلم نیامد که آن را ثبت نکنم. فضا-خانه یا با لهجه بگویم فَضَو-خونه (با لهجه‌ی فسایی بخوانید) به خانه ای با حیاط بزرگ می گویند؛ به عبارتی خانه ای که اتاق های بسیار دور یک حیاط بزرگ باشد را فضا-خانه می‌گویند.

برداشت من این است که فضا به حیاط بازمی‌گردد و نیاکانمان از حیاط بعنوان یک فضای منفی یاد کرده اند. 


در ایران معاصر هاشمی و را در این دسته قرار می‌دهند. بعضی آن‌ها را کسانی می پندارند که به هیچ ارزشی قائل نیستند و به‌راحتی رنگ عوض می‌کنند. بعضی معتقدند که اصطلاح فراجناحی خودساخته است و پوششی است برای سرپوش گذاشتن بر پوپولیستی بودنشان؛ بعضی هم اصطلاح فراجناحی را آرمانی پنداشته و ترجیح می‌دهند که بجای آن از اصطلاح عمل‌گرایان» استفاده کنند.

هر اشتباهی که مرتکب شده باشند، بخشی از شکستشان را بخاطر رفتار جمعی مردم می‌دانم. ترجیح می‌دهم از زبان خودشان گلایه کنم:


برای کسی که فراجناحی عمل می کند، روز پیروزی همه کف می زنند و در روز سختی همه از او فاصله می گیرند.»

پیام توییتری به مناسبت دومین سالگرد رحلت مرحوم هاشمی


این توییتر مرا یاد طائفه گرایی، پارتی‌بازی‌ و بدوی‌گرایی‌هایی انداخت که برای بیش‌تر ما طبیعی است. یادتان می‌آید در بازی های بچگانه اگر رفیق صمیمی‌شان نبودید نخودی» صدایتان می‌کردند؟ فراجناحی بودن و خود را وارسته کردن از این جهت معضل عظیمی است!



امروز از یکی از مسولین شهرداری -که به نوعی کارفرمایم است- خواستم تا ضوابطشان را در اختیارم بگذارند تا از آن عدول نکنم.

ایشان فرمود: ما که نمی تونیم خودمون رو ببریم توی کمیسیون ماده صد و جریمه کنیم! می تونیم؟! شهرداری داره کار رو می‌سازه. واسه خودش می‌سازه دیگه. ضابطه ای وجود نداره. 



دیگر آن قدر پیر شده‌ام که بخواهم قصه‌ی دانشگاهم را بگویم.

در یک جمله بگویم: دانشگاه برایم بستر خودآگاهی، تغییر و رشد بود.

در دانشگاه بود که فهمیدم پیش‌تر که بوده‌ام و چه می‌خواهم باشم.

خیلی‌ها بخاطر جایگاه، محیط یا سنشان به خودشان جرئت تغییر را نمی‌دهند؛ ولی دانشگاه برای من جایی بود که از فرید مصلح» دبیرستانی کنده شدم؛ شاید کمی عجیب باشد؛ ولی ناراحت نبودم که هیچ‌یک از دوستان دبیرستانی‌ام در پردیس‌هنرهای زیبا قبول نشده؛ خیلی راحت‌تر می‌توانستم خودم را از نوبسازم. اما باز اکتفا نکردم. هر ترم تغییر کردم. هر سال، آن‌قدر عوض می‌شدم که باید خودم را بازتعریف می‌کردم. تغییر برای من رشد بود و ثبات یعنی مرگ!

حالا خوشحالم از این که چهارسال خودم را کشتم و زنده کردم. دیروز برایم سوالی پیش آمده بود که اگر کسی پرسید تو همان فرید مصلحی هستی که ترم دوم دیدمت؟

دو جور می‌توانم جوابش دهم:

- نه! من دیگر هیچ شباهتی به او ندارم.

- آری! ولی او فرید مصلح ۱۹ ساله بود و من حالا فرید مصلح ۲۳ ساله ام.

فکر کنم دومی مسئولانه‌تر است. بعلاوه شاید از نگاه دیگران تفاوت‌هایم خیلی مشهود نباشد.


مطلب پیش رو در

پایگاه تحلیلی خبری خرداد با همین عنوان منتشر شده:


خرداد: مردم باید این را متوجه باشند که تنهایی یک مشکل شایع است. یک مشکل جدی است. تنهایی غم‌انگیز است، هیچکس با این موضوع مخالف نیست اما بیش از آن چه برخی فکر می‌کنند، تحت اختیار خودمان است.» به گزارش خرداد، فرادید نوشت: شاید روند تنهایی فزایندۀ تنهایی چیز تازه‌ای نباشد اما سه برهه‌ای که احساس به اوج می‌رسد، شاید غافلگیرتان کند: اکثر مردم گزارش کرده‌اند که در اواخر دهۀ سوم زندگی (بیست‌وچند سالگی)، اواسط دهۀ ششم (پنجاه‌وچندسالگی) و اواخر دهۀ نهم (هشتادوچند سالگی)، در حد متوسط یا شدید احساس تنهایی می‌کنند. این نتایج برگرفته از تحقیقی است که در ژورنال "اینترنشنال سایکوجریاتریکس" به چاپ رسیده است.

عمومیت احساس انزوا بیش از آن چیزی بود که پژوهشگران انتظار داشتند. به گفتۀ دیلیپ جسته (Dilip Jeste)، نویسندۀ ارشد این تحقیق و پروفسور روانپزشکی و علم اعصاب در دانشگاه کالیفرنیا، سه چهارم کسانی که در مطالعه شرکت داشتند، میزان متوسط تا شدید تنهایی را گزارش کرده بودند.

جسته می‌گوید: چیزی که باید به خاطر داشت این است که تنهایی موضوعی فردی است. تنهایی به معنای تنها بودن نیست. تنهایی به معنی نداشتن دوست نیست. تنهایی به عنوان یک اضطراب فردی» تعریف می‌شود. تنهایی حاصل از ناهمسانی میان روابط اجتماعی‌ای که دلتان می‌خواهد داشته باشید، با روابط اجتماعی‌ای است که دارید.» جسته در میان این ابر‌های سیاه، روزنۀ امیدی نیز می‌بیند. یک رابطۀ مع میان تنهایی و خرد وجود دارد. او می‌گوید: به بیان دیگر افرادی که سطوح بالایی از خرد دارند، احساس تنهایی نمی‌کنند و بالعکس.»

دوستانی که نداریم

دکتر ویوک مورتی، جراح عمومی آمریکایی، می‌گوید که کاهش طول زندگی ناشی از تنهایی، معادل این میزان کاهش در اثر کشیدن ۱۵ نخ سیگار در روز است. جسته در مقدمۀ تحقیق خود به این موضوع اشاره کرده است. در عین حال، برخی از پژوهش‌ها می‌گویند که تنهایی در سنین پیری عمومیت بیشتر ندارد و برخی دیگر می‌گویند که این پدیده در سنین جوانی شایع‌تر است. جسته می‌گوید: این نتایج به شکلی اختلاف دارند و این چیزی است که ما می‌خواستیم در مورد آن به جمع‌بندی برسیم.»

در مجموع، ۳۴۰ ساکن سن‌دیگو کانتی با سنین بین ۲۷ تا ۱۰۱ در تحقیق مشارکت داشتند.

جسته و همکارانش با این فرضیه کار را شروع کردند که این مشارکت‌کنندگان که در جامعه زندگی می‌کردند و دچار امراض جدی جسمی و روانی نبودند، بر مبنای فرض معمول که مردم با پیرتر شدن، تنهاتر می‌شوند»، بیشتر در سنین پیری تنهایی را گزارش کنند. آنها از مشاهدۀ این موضوع که تنهایی علاوه بر اواخر دهۀ نهم زندگی، در سنین اواخر دهۀ سوم و اواسط دهۀ ششم نیز اوج می‌گیرد، شگفت‌زده شدند اما جسته برای علت این موضوع نظریه‌هایی داشت.

او توضیح می‌دهد: اواخر دهۀ سوم، برهۀ گرفتن تصمیم‌های مهم است که اغلب استرس‌زا هستند چون که اغلب احساس می‌کنید که همسالانتان تصمیم‌های بهتری از شما گرفته‌اند، احساس گناه زیادی در مورد این که چرا این کار را کرده و چرا آن کار را نکردید، دارید.»

جسته می‌گوید: اواسط دهۀ ششم زندگی، دورۀ بحران میانسالی است.» معمولاً سلامتی شما شروع به افول می‌کند و بسیاری از مردم متوجه می‌شوند که پیش‌دیابت یا بیماری قلبی دارند.

او می‌افزاید: شما شاهد مردن برخی از دوستان خود هستید و در واقع اولین باری است که براستی متوجه می‌شوید که طول عمر ابدی نیست و در اواخر دهۀ نهم، البته، اگر خوش‌شانس باشید و به آن سن برسید، چیز‌ها شروع به بدتر شدن می‌کنند. علاوه بر مشکلات مربوط به سلامتی، ممکن مسائل مالی، مرگ همسر یا دوستان گریبانگیرتان شود. این شاید قابل فهم‌ترین برهه در میان سه برهه باشد.»

یافتۀ اصلی و غافگیرکنندۀ تحقیق، شیوع ۷۶ درصدی احساس تنهایی متوسط تا شدید بود. جسته می‌گوید: ما فکر می‌کردیم که این میزان بیش از یک سوم باشد.» مردان و ن به میزان برابر و با شدت برابر احساس تنهایی می‌کردند. جسته و همکارانش دریافتند که جنس تاثیری در میزان شیوع یا شدت تنهایی ندارد.

این تحقیق همچنین دریافت که تنهایی با افول سلامت جسمی، سلامت روان و عملکرد شناختی مرتبط است؛ اگرچه این یافته جدید نیست و قبلاً هم گزارش شده است.

یافتۀ مهم سوم، رابطۀ مع میان تنهایی و خرد است که به گفتۀ جسته غافلگیرکننده جالب و در واقع مثبت است و موضوعی است که موجب خوش‌بینی است.» او و همکارانش شش مولفۀ خرد را در هر شرکت‌کننده سنجیدند: دانش عمومی از زندگی، مدیریت احساس، همدلی، همدردی، نوعی دوستی و حس انصاف، بینش، پذیرش تنوع ارزش‌ها، و قاطعیت (توانایی گرفتن تصمیمات سریع و موثر در هنگام نیاز).

ویژگی‌هایی که باید پرورش دهیم

به گفتۀ آنتونی اونگ، پروفسول تکامل انسانی در دانشگاه کورنل، رابطۀ مع میان تنهایی و خرد، به نقش شخصیت در شکل‌گیری و ماندگاری احساس تنهایی در طول زمان» اشاره دارد. بنا بر گفتۀ اونگ، تاکید بر خرد به عنوان یک عامل محافظ جدید است اما برای روشن شدن مکانیزم‌هایی که این رابطۀ میان خرد و تنهایی را رقم می‌زنند، باید تحقیقات بیشتری انجام شود.» اونگ می‌گوید که تا فهم کامل» پدیدۀ تنهایی راه درازی باقی است. او می‌گوید: پرسش‌هایی در این زمینه که رابطۀ میان تنهایی و سلامت، آیا تاثیر تنهایی را نشان می‌دهد، وجود دارد. تحقیقات دریافته‌اند که تنهایی یک عامل شناخته شده در کهولت شناختی، بیماری قلبی عروقی، فشار خون بالا، معلولیت و افسردگی است.»

اونگ می‌افزاید که به تحقیقاتی که به تاثیرات مستقیم، غیر مستقیم و تعدیل‌شدۀ انزوای اجتماعی و تنهایی بر سلامتی بپردازند، نیاز شدید و فوری وجود دارد.» او می‌گوید: همچنین به تحقیقات بیشتری نیاز است که تا مکانیزم‌های مغزی در پس رابطۀ میان تنهایی و استهلاک شناختی در سنین پیری و میزان بازگشت‌پذیری این استهلاک از طریق مداخله، روشن شوند.» به باور او مبارزه با تنهایی می‌تواند نقش مهمی در بهبود سلامتی و افزایش طول عمر ایفا کند.»

جسته نیز با نیاز به تحقیقات بیشتر موافق است و هدف اصلی» را پاسخ به این سوال که چطور تنهایی را کاهش دهیم؟» می‌داند. جسته با توجه به این که خودکشی، سوءمصرف مشتقات مرفین و حالا تنهایی به سطح همه‌گیری» رسیده‌اند، بر این باور است که استرس در میان عموم جامعه در چند دهۀ اخیر فزاینده بوده است. جسته، ضمن پیشنهاد این که شش ویژگی خرد بایستی پرورش داده شوند، می‌گوید: مردم باید این را متوجه باشند که تنهایی یک مشکل شایع است. یک مشکل جدی است. تنهایی غم‌انگیز است، هیچکس با این موضوع مخالف نیست اما بیش از آن چه برخی فکر می‌کنند، تحت اختیار خودمان است.»


تعریف من از رابطه معماری با هنر:

- طراحی: تغییر در ساخته‌ی بشر (تعریف فراگیر)

- معماری: طراحی فضا  (یکی از دنیا‌های طراحی)

- (تعریف دوم: یک رشته‌ی مشخص با یک صنف خاص و نظام‌مند)

- هنرمندانه: خوب

- همه‌ی ساختمان‌ها طراحی شده‌اند؛ به تعریف طراحی من توجه کنید. معماری هم دارند؛ چرا که فضایی را طراحی کرده است. حالا مثال ساختمان‌های بساز بفروشی را می‌زنم. این ساختمان‌ها قطعا طراحی شده. معماری هم شده؛

- آیا هنرمندانه است؟ هنرمندانه بودن خوب بودن است و خوب بودن یک ارزش است. طراحی بخاطر تعریف فراگیرش نمی‌تواند جای بررسی ارزش‌ها باشد. بنابراین باید به یکی از دنیا‌های طراحی برویم که ارزش‌های خودش را دارد. در دنیای معماری احتمالا هنرمندانه نیست؛ چرا که تاکید بر کیفیت فضای زندگی و زیبایی‌شناسی است. در دنیای مهندسین عمران شاید هنرمندانه باشد. چرا که تاکید بر بهینگی و استقامت است.


ـ هنر حوزه‌ی شناخت ارزش های جهان‌های گوناگون است. در دنیای معماری بخاطر تکثر دنیای امروزی سخت است که مثل گذشته هنر را محدود کرد. ما چه زمانی یک اثر معماری را هنرمندانه تلقی می‌کنیم؟

۱- وقتی در اینستاگرام یک ساختمان خوب می‌بینم و از آن محضوظ می‌شوم. همان جا برچسب هنر تلقی می‌شود. در این جا هنر به مثابه یک درک اولیه و لحظه‌ای است که با دنیای زیباشناسانه‌ی من هم‌سوست.

۲- وقتی آن اثر را در آرک‌دیلی سرچ کردم و همچنان آن را هنرمندانه تلقی کردم. در این جا هنر بیش‌تر به مثابه هماهنگی با سلیقه‌ی آکادمیک و دانش‌ تخصصی ماست. یعنی در دنیای معماری من» همچنان ارزش خود را به اثبات رسانده.

۳- حالت بعدی وقتی است که حتی نقد‌های روی ساختمان را بخوانیم و همچنان هنرمندانه باشد؛ در این جا حتی به بررسی تطبیقی اثر با دنیای معماری دیگران» هم پرداخته ام.

۴- وقتی در آن ساختمان زندگی و فضای آن را درک می‌کنم و همچنان در مدحش می‌گویم هنرمندانه است! در این‌جا واقعا و بدون هیچ‌پرده‌ای دارم با دنیای معماری» ارتباط برقرار می‌کنم.


تعریف من از رابطه‌ی هنر با معماری:

- هنر: ؟
- معماری: ؟

در چند هفته‌ی اخیر به تجربه‌ی اجتماعی جدیدی رسیده‌ام: در خیابان‌ جلوی مردم را می‌گیرم و از آن‌ها می‌خواهم که پرسشنامه‌ای را درباره‌ی شهرشان پر کنند. تجارب بسیار بود و چیزی که آزرده‌خاطرم ساخت عدم همکاری افغان‌ها بعنوان یک اقلیت بزرگ و انفعالشان بود؛ ریشه‌یابی کرده و علل زیادی را در ذهنم ردیف کردم: این که اساسا سهمی برای خودشان در شهر قائل نیستند؛ یعنی ترجیح می‌دهند که سهمی برای خودشان قائل نباشند تا با سهام‌داران دیگر مجبور به گفتمان نشوند و از زخم‌زبان‌ها و هتک حرمت‌های قومیتی در امان بمانند. موارد استثنا ناچیز بود؛ دانشگاه تنها جایی بود که این تکثر را پذیرفته بود و دانشجویان افغان با خیالی آسوده با من همکاری کردند؛ البته شاهد بودم که متاسفانه گروه‌های دوستی این عزیزان هم درون قومیتی بود. در جامعه‌ی ایدئولوژیک مجالی برای تکثر نمی‌ماند و همه را با هر دین و مختصاتی به یک هدف سوق می‌دهد. راهکارهای زیادی برای اصلاح این وضعیت به ذهنم آمد. اصولی‌ترینش این‌که رسانه‌ها و آموزش و پرورش این تکثر را پذیرفته و نه در شعار که در عمل رفتارها را سوهان بزند؛ بلکه دهه‌های بعدی رفتار کودکانمان معقول‌تر باشد. راهکارهای ساده‌لوحانه‌ی دیگری هم به ذهنم آمد: روز افغان‌های مقیم ایران» داشته باشیم! همان‌طور که روز چپ‌دست» و معلول» و هزار چیز دیگر داریم. وقتی عاجز از اصلاحات ریشه‌ای و ساختاری هستیم به فعالیت‌های لحظه‌ای و نمادین روی آوریم. در بطن پذیرش این پیشنهاد حرفی نهفته است: اگر روزی در تقویم به‌نام روز افغان‌های مقیم ایران» ثبت شد بدانید که افغان‌ها دیگر ایرانی نیستند؛ چرا که واژه‌ی ایرانِ ی گوی سبقت را از ایرانِ فرهنگی گرفته؛ این فاجعه را نپذیریم و لرزه بر اندام کوروش نیندازیم! این یعنی حماقت پادشان قاجار و بودن حکام انگلیسی را پذیرفته‌ایم. این یعنی مرزبندی‌های پایان دوره‌ی قاجار را پذیرفته‌ایم. این‌قدر نسبت به واژه‌ی ایران» خودخواه نباشیم. مرسی اه! 


با تشکر از امیرحسین مقتدایی عزیز که ذهنیت مرا نسبت به چالش گفتمان افغان‌ها فعال کرد - تصویر از نجمه ایوبی

حکایت خیلی از آدمای دور از اجرا هم مثل حکایت آقایان ‌نژاد و ضرغامیه.

یا اپوزوسیون می‌شن و همه چیزو می‌کوبند و یا روشن‌فکر می‌شن و نوید دنیایی زیباتر می‌دن.


این رفتارها ممکنه از ما سر بزنه. ولی وقتی از این برادران سر می‌زنه یکم ناراحت‌کننده است.

قصه‌ی استعفای ظریف یادآور یک داستان تکراری در تاریخ ی ماست. من ظریف را می‌ستایم؛ چرا که با وجود مشکلات و مصلحت‌سنجی برای عموم تمام چارچوب و محدودیت‌ها را پذیرفته بود و به‌نفع ملت و دولت کار می‌کرد؛ شاید احساس کرد که کار به جایی رسیده که دیگر جایگاهی ندارد و تبدیل به یک عروسک خیمه‌شب‌بازی شده است. به همین خاطر درخواست استعفا دارد. دوراهی استعفا یا ادامه دادن جزء چالش یون ما بوده و هست. مثلا حکایت استعفای بازرگان. نمی‌دانم اما شاید اگر ادامه می‌داد وضعیت ما چیز دیگری بود؛ یا برخلاف ظریف، جهانگیری را دریابیم که خودش اذعان می‌کند که نمی‌تواند منشی‌اش را عوض کند؛ اما شاید بخاطر ملاحظات جناحی حاضر به استعفا نیست.

  این که چقدر باید با ساختار کار کرد و ادامه داد پاسخ سر راستی ندارد.


روزی مریدان شیخ ابوسعید ابوالخیر به او گفتند:" ای شیخ فلانی روی آب راه میرود " شیخ گفت:" وزغ نیز روی آب راه میرود" دوباره گفتند :" فلانی در هوا پرواز میکند " شیخ گفت:" مگس نیز در هوا پرواز میکند" مریدانش گفتند:" شخصی در چشم به هم زدنی از شهری به شهری میرود" شیخ گفت:" شیطان هم در چشم به هم زدنی از شهری به شهری میرود" آنگاه شیخ رو به مریدانش کرد وگفت:" مرد آنست که در میان همنوعانش بنشیند و بپاخیزد وداد وستد کند وبخورد وبخوابد ولی دل او یک لحظه از یاد خدا غافل نشود"


امروز در تعطیلات عید فیلم به وقت شام در تلویزیون پخش شد. بر خلاف دیگر اعضای خانواده کششی برایم نداشت. فیلم خوبی بود؛ ولی برای منی که چهار سال اخبار تلخش را دنبال کرده ام مرارت آور بود و تلخ! هیجانش بماند برای همان نادان هایی که با پاپ کرن از دریچه ی تلویزیون به فلاکت مردم می نگرند و اینچنین در جست و جوی واقعیاتند.


ده سال پیش در بازدید علمی از کارخانه نان رضوی نیروی ناظر داخلی کارخانه که وظیفه ی بررسی کیفیت محصولات خط تولید را بر عهده داشت، از آزمایشگاه داخلی کارخانه و وظایفش می گفت. بعد خاطرنشان کرد که مسئولین وزارت بهداشت نیز همه ساله به تمام کارخانه ها سر می زنند. بعد به خیال خودش خواست خیالمان را راحت کرده باشد اضافه کرد که مسوولین بهداشت نسبت به مجموعه کارخانه نان قدس رضوی اعتماد داشته و الخ.


چه داستان عجیبی است اینبند نظارت»: در لابلای اکثر کاغذپاره های این مملکت به رشته‌ی تحریر آمده و در عالم واقع سنگی است جلوی جریان های مستقل؛ وسیله ی چاپلوسی و ابراز ارادت ناظرین به نظارت شوندگان؛ ابزار ارعاب و قانون گریزی اجتماعی؛ مشت و لقی چرب و نرم؛ و در مجموع ابزار قدرت برای کسب منفعت. 


این حرف رو از یه بنده خدایی شنیدم به فکر فرو رفتم که چقدر معیارها برای یک خانه ایده‌آل وجود داره که حتی به مخیله‌ی ما هم نمی‌رسه.
آخرش می‌رم توی یه خونه نوساز که بتونم با پاهای خیس راحت توش راه برم؛ خیالم راحت باشه که توش سگ نبوده.

امروز در تعطیلات عید فیلم به وقت شام در تلویزیون پخش شد. بر خلاف دیگر اعضای خانواده کششی برایم نداشت. فیلم خوبی بود؛ ولی برای منی که چهار سال اخبار تلخش را دنبال کرده ام مرارت آور بود و تلخ! هیجانش بماند برای همان نادان هایی که با پاپ کرن از دریچه ی تلویزیون به فلاکت مردم می نگرند و اینچنین در جست و جوی واقعیاتند.


ده سال پیش در بازدید علمی از کارخانه نان رضوی نیروی ناظر داخلی کارخانه که وظیفه ی بررسی کیفیت محصولات خط تولید را بر عهده داشت، از آزمایشگاه داخلی کارخانه و وظایفش می گفت. بعد خاطرنشان کرد که مسئولین وزارت بهداشت نیز همه ساله به تمام کارخانه ها سر می زنند. بعد به خیال خودش خواست خیالمان را راحت کرده باشد اضافه کرد که مسوولین بهداشت نسبت به مجموعه کارخانه نان قدس رضوی اعتماد داشته و الخ.


چه داستان عجیبی است اینبند نظارت»: در لابلای اکثر کاغذپاره های این مملکت به رشته‌ی تحریر آمده و در عالم واقع سنگی است جلوی جریان های مستقل؛ وسیله ی چاپلوسی و ابراز ارادت ناظرین به نظارت شوندگان؛ ابزار ارعاب و قانون گریزی اجتماعی؛ مشت و لقی چرب و نرم؛ و در مجموع ابزار قدرت برای کسب منفعت. 


روزی مریدان شیخ ابوسعید ابوالخیر به او گفتند:" ای شیخ فلانی روی آب راه میرود " شیخ گفت:" وزغ نیز روی آب راه میرود" دوباره گفتند :" فلانی در هوا پرواز میکند " شیخ گفت:" مگس نیز در هوا پرواز میکند" مریدانش گفتند:" شخصی در چشم به هم زدنی از شهری به شهری میرود" شیخ گفت:" شیطان هم در چشم به هم زدنی از شهری به شهری میرود" آنگاه شیخ رو به مریدانش کرد وگفت:" مرد آنست که در میان همنوعانش بنشیند و بپاخیزد وداد وستد کند وبخورد وبخوابد ولی دل او یک لحظه از یاد خدا غافل نشود"


آینده‌ی ما غیرقابل پیش‌بینی است. فکر کنم دیگر بتوان این را از خصیصه‌های زندگی در ایران دانست.

کم‌تر از دو هفته مانده به کنکور ارشد و در جلسه‌ای اضطراری، مدیران مشخص می‌کنند که کنکور باید ۷ هفته تعویق شود. این مدت زمان اضافه شده برای من برابر با کل زمانی است که برای کنکور وقت گذاشته بودم و حالا هدیه‌ای بزرگ دریافت کرده‌ام که ضعف‌ها را جبران کنم. اما بیچاره آن‌هایی که دقیق برنامه‌ریزی کرده بودند و حالا ۷ هفته هاج و واج فقط باید مرور کنند. ابهام در آینده یعنی این‌که هرچقدر هم برنامه داشته باشی باز به اجبار باید موقعیت‌های صددرصدی را هم در خطر ببینی. ابهام در آینده و این تغییرات همیشه برای عده‌ای توفیق است و برای بعضی تنبیه.

هر چند ثبات را عادلانه تر از ابهام می‌دانم، ولی باید گفت که ما با زندگی در ایران اجبارا می‌پذیریم و یاد می‌گیریم که در این شرایط زندگی کنیم. احساس می‌کنم ما ایرانیان از نفس بی‌ثباتی -چنان‌چه کاملا تصادقی باشد- آن‌قدر متنفر نیستیم که تنفرمان بیش‌تر از مسببین بی‌ثباتی‌های آگاهانه و جانبدارانه ست؛ بحران یعنی ایجاد بی‌ثباتی برای توفیق عده‌ای قلیل. والا زندگی تماما رندم آن‌قدرها هم بد نیست. فقط باید کمی خوش شانس باشی و زیاد‌تر تلاش کنی!


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها